سنگ بنای جامعه: عدل و ظلم یا کفر و ایمان؟
در دوران دانشجویی، دوستی داشتم که همیشه میگفت اگر بناست جمهوری اسلامی دست به سانسور بزند، اول باید نهجالبلاغه را ممنوعالچاپ کند و دلیلش هم همان نامه معروف علی به امیرش مالک اشتر برای فرمانداری مصر بود و همان جمله بسیار معروف که: «الا ای فرمانفرما! فرمانبران تو از دو صنف بیرون نیستند، یا مسلمانند که با تو یک کیش و یک دین دارند، و یا پیرو مذاهب بیگانه که با تو همنوع و هم جنسند. ای بشر، آنها هم بشرند».
اما به گمان من حرفهای نغز دیگری هم هست که میتوان از زبان این مرد شنید. جملهای که قصد پرداختن به آن را دارم این است: «الملک يبغي مع الکفر و لا يبغي مع الظلم». میدانم که این جمله زیادی تکراری است و حرفهای بسیاری در مورد آن گفته شده است، به همین دلیل میخواهم بکوشم از زاویهای دیگر به آن نگاه کنم.
مضمون این جمله این است که: ملک به کفر بماند اما به ظلم نه. از این عبارت بارها و بارها برای گوشزد کردن اهمیت عدالت بهره گرفته شده، اما نکتة دیگری هم در آن هست که چندان به آن پرداخته نشده است. آن نکته دیگر این است که: اساس بقای جامعه نه اعتقاد به وجود خالق و ایمان (که خود مهمترین اصل در تمام ادیان است)، بلکه عدالت است. این نکته آن هم از زبان کسی که عموم مسلمانان او را یا فردی محترم میشمارند یا امام خود میخوانند بسیار جای تأمل دارد. اینکه بگوییم: ایمان به خدا، لازمه زندگی بسامان اجتماعی نیست، یا به عبارت دیگر: چنین نیست که جوامع صرفاً به دلیل کفر و بیاعتقادی به خدا فروخواهند پاشید و مردمان بدون اعتقاد به خداوند باز هم قادر هستند جامعهای سامانمند را بنیان بگذارند. گویا این جمله تلویحاً اشاره میکند که اعتقادات قلبی و زندگی اجتماعی لزوماً با هم گره نمیخورند و میتوان به خداوند اعتقاد نداشت، اما عادل بود. نسبت بین دینداری و عدل نیز بهخوبی از این عبارت برمیآید، لزوماً همه منکران خداوند ظالم نیستند و البته که تمام معتقدان به خداوند هم عادل. معانی تلویحی این چنین برداشتی بسیار بسیار عظیم است (حتی شاید تا مرز عرفی شدن یا همان سکولاریسم پیش برود و حتی شاید بیان کند که دین و عدل لزوماً به هم پیوسته نیستند چون یکی امری است فردی و دیگری اجتماعی؛ گرچه چنین برداشتی خود جای بحث و مناقشه دارد).
حال بیایید به دو رویداد که امروزه در جامعه و حکومت کنونی ما رواج یافته نگاهی بیاندازیم و از آنها را از منظر این عبارت بررسی کنیم.
پدیده اول معرفی شدن مفهوم ولایت بهعنوان اصلی اساسی نه تنها از حیث دینی بلکه از حیث اجتماعی، برای جامعه مسلمانان است. به گمان من در اینجا مفهوم ولایت به چند دلیل در برابر مفهوم عدالت قرار داده میشود. نخست اینکه مهمترین وجهه اجتماعی حکومت علی، یعنی عدالت، کمرنگ شده و قرائت جدید ولایی (با استناد به واقعه قدیر) از آن استخراج میشود. نکته دیگر اینکه ولایت خواه ناخواه خط بطلانی میکشد بر انتخاب آزاد. کافی است به دیدگاههای اخیر مصباح یزدی در این زمینه رجوع کنیم که مردم را در برابر ولایت هیچکاره میداند. این برداشت گرچه مستقیماً عدالت را انکار نمیکند و ولایت را مخالف عدالت نمیداند اما در رفتار اجتماعی لاجرم به عدم عدالت گرایش پیدا میکند. مطلب سوم اینکه ساختن وجهه قدسی از ولایت برای انسان جایزالخطا اولین پیامدی که دارد این است که احتمال ظلم را میگشاید و قاعدتاً راه را برای توجیه آن (چنانکه به گمانم چنین اتفاقی در جامعه ما رخ داده است).
پدیده دوم: سخنان کممایهای که مضمون کلی آنها فروپاشی جهان غرب (بهمعنای جهان فاسد و فاقد باور دینی) است. میدانیم که این سخن فرض چندان درستی را بهعنوان سنگبنای خویش در اختیار ندارد، زیرا در جهان غرب نیز دینداری چندان بیرونق نیست؛ اما نکته مورد بحث ما این است که بنا به جمله نقل شده از حضرت امیر، فروپاشی یک جامعه، لزوماً از بیاعتقادی ناشی نمیشود، بلکه در اثر بیعدالتی رخ میدهد. البته شاید هم گویندگان و طرفداران چنین باوری بگویند از قضا در مغرب زمین عدالت است که اجرا نمیشود و همین موجب سقوط حتمی! آنهاست. در اینجاست که باید پرسید با کدام معیار چنین ادعایی میشود؟ کافی است نگاهی به شاخصها و آمارهای جهانی بیاندازیم و قضاوت کنیم (البته به شرطی که جریان نقش مار و ... فراموشمان نشود).
الف. تنها