بت پرغرور من
تو زيبا دلفريبي يا تو را من چون بتي از عشق خلقت كرده ام بانو؟
به هر رو در نبود و بودت اينجا من به پايت بس عبادت كرده ام بانو
تو رامن ساختم با خون دل در غربت شبهاي سرد بي كسي هايم
تبارك خلقتي با اشك چشم و خون دل٬ گويي قيامت كرده ام بانو
چه شبها در خيالت تا سحر با سوز دل من گريه ها كردم ولي حتي
دريغ از ذره اي الفت٬ بدين رفتار تو ديگر من عادت كرده ام بانو
بت من اي سراسر پرغرور و نخوت و بي اعتنايي هاي بي پايان
مگر من در اداي حرمت چشمان تو يك لحظه غفلت كرده ام بانو؟
تو را من ساختم اي بت پس آنگه در نگاهت سجده ها با خون دل كردم
سراسر پرغروري تو پر از نفرت٬ تو را من درس عبرت كرده ام بانو
تو را من ساختم تا تكيه گاه لحظه هاي بي كسي هاي دلم باشي
ندانستم كه صد رنگي از اين خلقت خودم را صد هزاران بار لعنت كرده ام بانو
ع.سعيدي