یادداشت های سال 82- ژان کریستف-اثر رومن رولان
چند روز پیش هنگام مرتب کردن دفتر و دستکم دفترهای یادداشت مربوط به سالهای گذشته رو دیدم و ورق زدم، این یادداشت ها رو سال 82 از کتاب ژان کریستف برداشته بودم. خوندن مجددشون برام شگفت انگیز بود. یادم نیست اون زمان در ذهنم چی بوده که این ها رو یادداشت کردم اما هرچه هست امروز شاید از دیدگاه دیگری برام جالبه...میتونین این رو به عنوان معرفی کتاب ژان کریستف هم حساب کنین.
ترجمه از م.ا. به آذین
کتاب سوم- صفحه -158-157
هر قدر که فرانسه جنبه دموکراتیک تری به خود میگرفت، به نظر می رسید که اندیشه و هنر و دانش در آن به صورت اشرافی تری در می آمد. علم که در درون لهجه های ويژه خود پناه جسته بود و در اعماق حرم خویش، در حجاب تو در توئی که تنها محرمان می توانستند کنار بزنند، به سر میبرد... هنر یا دست کم آن هنری که به خود ارج می گذاشت و زیبایی را می پرستید کم تر از این در بسته نبود، آن نیز توده مردم را ناچیز می شمرد. حتی میان نویسندگانی که کمتر تشویش زیبایی داشتند تا عمل، میان کسانی که اندیشه های اخلاقی را بر اندیشه های زیباشناسی مقدم می داشتند، غالبا روحیه اشرافی گری فرمان روا بود. به نظر می رسید که آنها بیشتر نگران آن بودند که شعله درونی خود را پاک و مصفا نگه دارند، نه آن که آن را به دیگران منتقل سازند گویی که برای پیروزی اندیشه های خود اصراری نداشتند، بلکه تنها میخواستند آن را اعلام کنند.
با این همه کسانی در آن میان بودند که به کار هنر توده ای می پرداختند، از میان کسانی که پاک بازتر بودند، برخی شان اندیشه های آنارشیستی، اندیشه های ویران کننده، حقایقی که در آینده دور، پس از یک قرن یا به فاصله بیست سال دیگر می توانست سودمند افتد ولی امروزه روح را میخورد و می سوزاند، در آثار خویش وارد می کردند، برخی دیگر نمایش نامه های تلخ یا طنز آمیز و نومید و سخت اندوه بار می نوشتند. کریستف پس از خواندن آن تا دو روز دستش به کاری نمی رفت.
او بر این مردم بیچاره، که می آمدند تا دردهای خود را چند ساعتی از یاد ببرند و آن وقت چنین سرگرمی های شومی پیش آن ها به تماشا گذاشته می شد، دلش می سوخت و میپرسید:
-شما همین چیزها را به آن ها عرضه می کنید؟ با این کار که زیر خاکشان می فرستید!
اولیویه خنده کنان جواب میداد:
-آسوده باش! مردم این جا نمی آیند.
-واقعا هم خوب کاری می کنند! دیوانه ایدشما! پس میخواهید هر گونه شوق زندگی را از مردم بگیرید؟
-برای چه؟ آیا مردم نباید یاد بگیرند که مثل همه ما جنبه غم انگیز دنیا را ببینند و با این همه وظیفه خود را بی هیچ سستی انجام دهند؟
-بی هیچ سستی؟ من در این باره تردید دارم ولی به طور حتم، بی هیچ لذت. و وقتی که لذت زندگی را در انسان بکشند دیگر تا جای دوری نمی رود.
-چاره چیست؟ کسی حق ندارد که حقیقت را به دروغ بیالاید.
-ولی کسی هم حق ندارد که تمامی حقیقت را به همه کس بگوید.
-و این توئی که این را میگویی؟ تو که همیشه از حقیقت دم میزنی؟ تو که مدعی هستی حقیقت را بیش از هر چیز در دنیا دوست داری!
- بله، حقیقت برای من و کسانی که پشتشان به اندازه کافی قوی است که تاب چنین باری را بیاورد. اما برای دیگران این کار بی رحمی است و حماقت.من اکنون این را درک میکنم. در کشور خودم هرگز چنین چیزی به فکر نمی رسید. آنجا در آلمان مردم مانند شما درد حقیقت ندارند. ... من شما را که چنین نیستید دوست دارم، شما مردم دلاوری هستید، بی غل و غش بازی میکنید ولی عاطفه بشری در شما نیست. وقتی که گمان می برید حقیقتی را جسته اید آن را در دنیا رها میکنید بی آن که به خود تشویشی راه دهید که شاید مانند آن روباه های تورات که دمی شعله ور داشتند دنیا را به آتش بکشد. این که شما حقیقت را برسعادت خود رجحان دهید مرا به احترام شما وا می دارد اما ترجیح آن بر سعادت دیگران...نه! دست نگه دارید! پر تند می روید. حقیقت را باید بیش از خود دوست داشت اما همنوع خود را حتی بیش از حقیقت.
-پس آیا باید به او دروغ گفت؟
کریستف با سخنان گوته به او پاسخ داد:
- از میان حقایق بلند پایه، جز آنچه را که میتواند به خیر و صلاح جهان باشد نباید بر زبان آوریم. حقایق دیگر را باید در خود نگه داریم، همچون پرتو ملایم آفتابی که زیر ابر نهان است، این حقایق نور خود را بر همه اعمال ما می افشانند.
کتاب سوم- صفحه 167
اولیویه: تو به آن کودکان فرانسوی بیاندیش که در خانه های ماتم زده در سایه شکست زائیده شده اند و از این اندیشه های نومید گشته مایه گرفته اند و برای انتقام خونینی که تعیین کننده سرنوشت و شاید هم بیفایده باشد پرورده شده اند. زیرا هر قدر هم که کودک بوده باشند، نخستین چیزی که بر آن آگهی یافته اند آن است که عدالتی در میان نیست، که عدالتی در جهان نیست. زور حق را در هم می شکند! چنین آتشفشانی روح کودک را برای همیشه زبون یا بزرگ میکند. بسیاری خود را به دست سرنوشت سپردند، با خود گفتند:" حالا که چنین است برای چه مبارزه کنیم؟ برای چه در تکاپو باشیم؟ هیچ چیز دلیل چیزی نیست. پس فکر نکنیم. خوش باشیم"
ولی آنان که مقاومت کرده اند دیگر از آتش گذشته اند، هیچ سرخوردگی نمیتواند بر ایمانشان دست یابد، زیرا از همان نخستین روز دانسته اند که راه ایمان هیچ وجه مشترکی با راه خوش بختی ندارد با این حال تردید نیست که باید همان راه را در پیش گرفت.