غم شیرین
به تازگی با سایتی آشنا شدم به نام صدای کودکی من!
در این سایت کاربران آوازها، دیالوگ ها، آهنگ ها و هر صدایی که برایشان نوستالژیک و خاطره انگیز است به اشتراک میگذارند. البته فکر میکنم بیشتر این حس ها به دهه شصتی ها مربوط باشد. پیشتر هم از این دست مطالب به دستم رسیده بود اما باید بگویم این سایت برایم بیش از این بود... تقریبا هرچه از دوران کودکی و نوجوانی را به یاد داشتم و به یاد نداشتم به یادم آورد... بیشتر روز را صرف مرور تمام آهنگ هایی کردم که دلم میخواست بشنوم، یادم رفته بود ولی نامشان برایم آشنا بود و حتی بعضی ها را که نمیخواستم بشنوم!
مثل صدای" شنوندگان عزیز توجه فرمایید...توجه فرمایید!"
فکر میکنم مداوم گوش دادن این آوا ها و فکر کردن به آن زمان و نیز مطالعه نظرات دیگر کاربران باعث شد کمی بیشتر فکر کنم و در مورد این حال و هوا چیزهایی به نظرم برسد:
1- 1- تمام آن بخش از حال و هوای دوران کودکی و نوجوانی ام که مرا با جامعه مرتبط میکرد با غم و دلتنگی همراه بوده... به نظرم میاید برای بسیاری از هم سن و سالان من اینطور بوده است. هر آنچه به جامعه مربوط میشد مرا غمگین میکرد... مدرسه... تلویزیون... رادیو... صف نانوایی... مقنعه...پاسدار... کمیته... اتوبوس های شلوغ...مینی بوس های پر از منحرفین جنسی... عزاداری ها... صدای مسجد...
اما از این همه من میخواهم فقط به بخش تلویزیون اشاره کنم که اینجا مورد اشاره است. اکثر کارتون ها و فیلم ها باعث اضطراب و یا دلتنگی ام میشدند. خاطرم هست که تلویزیون برایم به مفهوم پاهای چکمه پوش سربازان به همراه صدای محزون مردی بود (که بعدها فهمیدم اسمش آهنگرانی است) به همراه کمی کارتون و سریال که با خسٌت هرچه تمامتر نشان داده میشد و مقادیر زیادی برفک... بعدها که کارتون ها متنوع تر شد و برنامه ها بیشتر باز هم تماشای برنامه های تلویزیون دلتنگی ام را کمتر نمیکرد...
کارتون های وطنی که یا مرا میترساند و یا اینکه از هرچه نصیحت اخلاقی بود بیزار میکرد... یا کارتون چاق و لاغر بود و ترس از ساواک و یا خروس احمقی که گیر روباه میافتاد و به ظاهر قرار بود پیغام های پنهانی داشته باشد.
کارتون های فرنگی هم گرچه بسیار بهتر بودند اما برای من دو عیب عمده داشتند، یکی اینکه آنقدر با خسٌت پخششان میکردند که آدم زجر کش میشد و یکی اینکه نمیفهمیدم چرای دنیای آنها اینقدر خوب است و دنیای ما نیست...دلم میخواست در آن دنیا باشم نه در اینجا... بنابراین با تماشای آنها نیز دلم میگرفت. ( به خصوص عصرهای جمعه)
اما با این همه، با این وجود که دوران کودکی ام اینقدر غم بار بود، باز نمیتوانم از گوش دادن به آن آواها خودداری کنم...از تجربه حس آن غم شیرین!
امروز که بیشتر وقتم را صرف شنیدن این آواها کردم از خودم پرسیدم چرا؟ در حین گوش دادن و کندوکاو در خاطرات و حالات و روحیات آنزمان و اکنون به این نتیجه رسیدم که در آن زمان غمگین بودم اما امیدوار... امید داشتم که دنیای رویایی خودم را خواهم ساخت. امید داشتم به اینکه این روزها تمام خواهد شد... اما امروز نمیدانم دست واقعیت زندگی است یا بی عرضه گی خودم که نا امیدی نیز به آن غم افزوده شده...فکر میکنم دست کم برای من دلیل اینکه اصولا آن غم شیرین است، این باشد.
خاطرم هست در دروان دبیرستان در دفترچه یادداشتم خطاب به خودم نوشتم:" امروز فلانی با نگاه کردن به عکس های گذشته اش میگفت چه روزگار خوبی بود و افسوس میخورد. یادت باشد، هتاو، طوری زندگی کن که هرگز افسوس گذشته ات را نخوری و هرگاه به خاطراتت نگاه کردی به خودت بگویی خوشحالم که آنجا نیستم و اینجایم..." اما امروز...
2- با گوش دادن به بیشتر آهنگ هایی که مربوط به برنامه های مختلف تلویزیون از جمله آهنگ هایی که در برنامه های ورزشی، سیاسی، اخبار، علمی و ... پخش میشد به این نتیجه رسیدم که در آن زمان صدا و سیما علی رغم تفکری که در نظر بود پیاده شود و آن گسترش عدم علاقه مردم به موسیقی و حرام بودن آن بود، با پخش آثار بزرگترین آهنگ سازان دنیا، ناخواسته ما را به موسیقی علاقمند کرده است. استفاده راه و بیراه از آثار برخی از این نوابغ همچون ونجلیس، یا انیو موریکونه آنقدر زیاد است که نمیدانم اگر این آثار نبودند صدا و سیما چطور میخواست این خلاء را پر کند؟ فکر کنم شایسته است که از این بزرگان تقدیر و تشکری رسمی بابت نجات دادنشان از سکوت به عمل آورند.
پیوست: وب سایت صدای کودکی من