امروز مادربزرگم مرد...

دارم به اين فكر مي كنم كه چند وقت بود باهاش صحبت نكرده بودم. چند وقت بود نديده بودمش.

شايد يك سال و ديگه هرگز نمي تونم...

ديگه نمي شنوم كه به مگس بگه مگز، به ايدز بگه ايييزد، به سگ بگه سك. وقتي عصباني بشه بگه خاك بر سر كافر. ديگه نمي شنوم كه بگه "چون اجل سر رسد طبيب ابله شود". اتفاقي كه در مورد خودش افتاد و اشتباهات پزشكي باعث مرگش شد.

ديگه  دليلي براي دور هم جمع شد عمه ها، شب نشيني ها، آشتي ها وجود نداره. از اين به بعد كوچكترين دلخوري تبديل به كينه هميشگي مي شه چون دليلي براي گذشت و پا پيش گذاشتن نيست.

ديگه خونه اي نيست كه وقتي از همه جا مونده و رونده شدي بري و مطمئن باشي كه از اومدنت خوشحال هستن و مي توني تا هروقت كه بخواي بموني.

ياد اون شبايي مي افتم كه وقتي برام قصه مي گفت خودش خوابش مي گرفت منم با بيرحمي تمام بيدارش مي كردم تا بقيه اش رو بگه. يادم مي اد هميشه حتي تو دوران جنگ روي سفره صبحانه شير و  كره داشت. هميشه خدا تو صف بود. ياد اين مي افتم كه چقدر فرز بود، تا تو بياي به انجام كاري فكر كني اون تمومش كرده بود.وقتي شبا با بقيه نوه ها بيدار مي نشستيم و ميخنديديم، بلند مي شد به رشتي مي گفت " بسه ده زاكان، بخوسيد".

چطور اينقدر كور شدم كه نديدم اين اتفاق هر لحظه ممكنه بيافته و چقدر خودخواه كه براي رفع دلتنگي اون هم كه شده كاري نكردم. حالا بدون اينكه حتي بتونم باهاش خداحافظي كنم رفته.براي همين مي نويسم تا نكنه اينها رو هم يادم بره، تا بهش بگم پروين خداحافظ.