سلام

ما از اهالي امروزيم. اين از وبلاگ نويسي مون هم پيداست.

جو گير هستيم. وقتي يه كاري رو شروع مي كنيم مي خوايم باهاش دنيا رو عوض كنيم.مي خوايم همه دنيا ما رو ببنين و به كوچكترين نكات حساس ايم.

بي اراده هستيم. امكان نداره يه كاري رو تا آخرش انجام بديم. تموم كننده خوبي نيستيم. فقط شروع مي كنيم و بعد رهاش ميكنيم. نه فقط اين باشه ها... هر كاري حتي كاري كه نفعش براي خودمون هست.اگه ميخوايم زبان بخونيم، اگه ميخوايم موسيقي ياد بگيريم يا نقاشي، اگه ميخوايم ورزش كنيم.

تا هم ديگه رو ميبينيم واسه آينده، ديدارهاي بعدي، و كارهاي جالبي كه مي تونيم انجام بديم حرف ميزنيم. از اينكه چقدر بهمون خوش گذشته و بايد گه گاه از اين برنام ها داشته باشيم. . در مورد روزمرگي داد سخن سر ميدهيم( اينو نتونستم محاوره اي بگم) خلاصه اي خواننده عزيز وبلاگ اگه هر دفعه كه مي آي چشمت به آگهي ترحيم مادربزرگ من ميافته دليلش اينكه ما به اين ترتيب مي خوايم ثابت كنيم ما از اهالي امروزيم نه اينكه چيزي براي گفتن نداريم. ( فكر مي كنين كسي غير از خودمون هم وبلاگمون رو بخونه؟ به نظرم شده مثل نشريه مون).

حالا كه شما نمي نويسيد من هم هرچي دلم ميخواد مي نويسم، قبلا مي ترسيدم چون مي گفتم اين وبلاگ متعلق به همه هست اما حالا كسي نمي تونه همچين ادعايي بكنه. هر وقت دوباره شروع كردين منم ديگه خاطرات روزانه نمي نويسم.در حال حاضر پرت و پلا گفتن بهتر از هيچي نگفتنه...

-امروز مي خواستم چند تا اس ام اس واسه دوستام بفرستم، داشتم تو ليست شماره هامو نگاه مي كردم چشمم افتاد به شماره " مامان بزرگ". جا خوردم. انگار انتظار داشتم با مرگش شماره خونه اش خود به خود از توي گوشي ام پاك بشه.

- چند وقته دوباره دچار ياس فلسفي و اين چيزا شدم. چرا... چگونه... چرا من... شما وقتي دچار اين حالت ميشين چي كار مي كنين؟!

ديگه نمي تونم فيلم ببينم يا كتاب بخونم چون همش در حال مقايسه ام. چند وقت پيش يه فيلم ديدم " ميايي برقصيم" (چرا نميشه انگليسي نوشت؟). همون كه لوپز با ريچارد گير بازي ميكنه. فكر كنم يه سالي بود افتاده بود يه گوشه، همش فكر مي كردم چرت و پرته، نگاش نمي كردم. ديگه از زور بي حوصلگي نگاش كردم. ولي خيلي خوشم اومد. مي دونين به اين فكر كردم كه ما از چه لذت هايي محروم هستيم( گفتم مقايسه مي كنم). اينطور هماهنگ با يه نفر ديگه رقصيدن كم لذتي نيست. مثل ما نيستن كه تو رقصمون هر كسي واسه خودش يه طرف مي پره. شايد اونطوري هم برقصن ولي حداقل اگه بخوان چهارتا حركت درست و حسابي هم دارن. چيزي كه به معناي واقعي هنره و تكنيكه. يه قول يكي از دوستام ميگفت ماها تو رقصمون يا لامپ باز و بسته مي كنيم يا بيل ميزنيم. خلاصه فيلم تموم شده بود با آهنگ آخرش هي بپر بپر كردم اين ور و اونور ( مي گم جو گيريم). نزديك بود پام بشكنه.

آره داشتم از لذت هاي محروم شده مي گفتم.بعدش ديدم حتي اگه خودمون بخوايم اينجا ياد بگيريم نميشه. سي دي هاي آموزشي اش هست تو نت اما با اجازتون به ما مستر كارت نمي دن بتونيم خريد كنيم. مگر اينكه عضو هيئت علمي باشي. (حالا شايد اين انگيزه شد برم درس بخونم كه عضو هيئت علمي بشم بعدش مستر كارت بخرم، كه بتونم از نت سي دي رقص بخرم دارين مطلبو كه...). به نظرم اومد يكي از دلايلي كه ماها خيلي انفرادي عمل مي كنيم همينه.  شايد مسخره باشه ولي من فكر مي كنم خيلي موثره. همه دنيا حداقل يه نوع رقص دسته جمعي و به اصطلاح محلي دارن كه بعضي وقتا اونو انجام ميدن تو مراسم يا جشنها،ما اگه داشتيم هم نابود شده. به هر حال به قول رشتي ها " به اْ درازي ... به اْ كوتاهي...)

-به زودي يه كتاب جديد معرفي مي كنم كه بعدش مي خوام در ادامه يه مبحث جديد رو كه احتمالا علاقه مند هم زياد داره باز كنم... منتظر باشين.

-الان هم ميخوام برم يه خبر نامه بفرستم كه بياين اين مطلب رو بخونين